«صدای جیغ و خنده از حمام به گوش میرسید. چهار پنج تا بچهی قد و نیم قد جلوی درب حمام لخت ایستاده بودند. از کفهای باقیمانده بر سر رویشان معلوم بود درست خودشان را نشستهاند. از حوله و لباس تمیز هم که خبری نبود! با همان سر و وضع لخت و پتی توی سر و مغز هم میی زدند و غش غش میخندیند.
داشتم تماشا میکردم که دیدم در باز شد و کودکی بیرون پرتاب شد. دستی هم بیرون آمد و آخرین نفر را به داخل کشید. از تعجب میخکوب شدم. میگفت: «دو سه روز بود توی این فکر بودم که این چهار پنج تا بچه، چند وقتی هست روی حمام رو به خودشون ندیدهاند. در یک عملیات ضربتی! همهشون رو گرفتم و آوردمشون حمام.» گفتم: «مجتبی! بیا رشتهی حقوق رو ول کن برو دلاکی ظاهرا استعدادت توی حمام بیشتر شکوفا میشه تا توی دانشگاه!»
برشهایی از کتاب (خاطرات دانشجویان در اردوی جهادی بشاگرد):
«چون ماه عسل مجردی به سر آمد و قوم به سفر رفته از کسوت عملگی به در آمد، ما کاتبان ملنگ که دوری از بیل و کلنگ آزارمان میداد، قلم بدست گرفتیم و به کنجی برفتیم و از خاطرات سفر تا توانستیم نوشتیم!»
«چشمتان روز بد نبیند. «بشیر» رفت تا جشن را ختم کند. حس گرفت و با ناز و افاده، مثل مربی مهدکودکها شروع کرد به حرف زدن: اگه بری توی یه گلستون، دیدی چه بوی خوبی میاد، دلت میخواد همیشه همون جور خوش بو باشی. دمِ در، یه شیشه عطر از باغبون میگیری و بر میگردی. حالا اومدیم توی یه باغ. باغِ خانوم فاطمهی زهرا! میخوایم یه شیشه عطر محمدی با خودمون ببریم. از خانوم هم عذرخواهی کنیم و بگیم: ما خیلی بدیم مادر! مادر! ما رو میبخشی مادر؟
پای بچههای اردو که رسید خوابگاه، صدای مادر مادرشان به هوا برخاست. کافی بود «بشیر» به کسی اخم کند، همه با صدای بچه گانهای فریاد میزدند: «مادر! مادر! اونو ببخش!». خلاصه بیچارهاش کردند. هرچند وقت یکبار هم برای سلامتی مادرشان، با همان صدای نازِ کودکانه صلوات میفرستادند!»
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.