خرده رمان «محبت»؛ قسمت اول: میثم تمار

غدیر

خرده رمان محبت: روایتی از زندگی میثم تمار

پرده اول: احسان

از خستگی و بی‌خوابی چشمانش سرخ شده. داغی غل و زنجیرِ آفتاب خورده، بدنش را رنج می‌دهد. هوا رو به تاریکی است و بازار برده فروش‌ها اندک اندک خلوت می‌شود. «سالم» ناامید و ملول، لحظه‌ای پلک‌هایش را روی هم می‌گذارد. دیگر حساب روزهایی که «بانو» او را به خدمتکارانش سپرده تا در کنار دیگر بردگان بفروشندش، از دستش در رفته است.

سالم مدت‌هاست رنگ خوشی ندیده. با خود می‌گوید: آخر این چه سرنوشتی است که دچار ما عجمان شده؟ با ما چون انسان رفتار نمی‌کنند. مگر ما چه گناهی کردیم؟ هرروز زیر مشت و لگد اربابان کتک خوردن؛ هرروز ناسزا شنیدن و دم فرو بستن؛ هرروز تحقیر شدن و حمالی کردن!

ناگهان صدای پرجاذبه مردی، رشته افکارش را پاره کرد: سلام علیکم! به بانوی بنی اسد بگویید من این جوان را از تو خریداری کردم!
سالم چشمانش را باز کرد تا ببیند چه کسی قرار است صاحب جدید او باشد. درست او را نمی‌دید؛ اما احساس کرد ابهتی خاص دارد. مرد به سالم زل زده بود و نگاه پرنفوذش را از او برنمی‌گرفت.
– السلام علیک یا امیرالمؤمنین! این جوان لاغر اندام است و کم‌زور. اجازه دهید بردگان دیگری را نشانتان دهم که هرکدام به اندازه یک اسب توان دارند!
مرد سرش را برگرداند و بدون تردید و با همان صدای پرجاذبه‌، بلافاصله جواب داد: نه! من همین را می‌خواهم!
– به روی چشم ای خلیفه! الان زنجیرهایش را باز می‌کنم.

سالم، مبهوت و متحیر به رئیس مسلمین چشم دوخت.
با خود گفت: این دیگر چه معامله‌ایست؟ من به چه کار او می‌آیم؟!
علی الظاهر خلیفه معامله خوبی نکرده بود؛ اما سالم درخشش لبخند رضایت علی (ع) را در پس تاریکی‌ها دید. قلبش پر از رشته‌های نور مهر مولا شد.

پرده دوم: ابوسالم

– نامت چیست؟
– سالم.
– رسول خدا (ص) به من خبر داد که نام تو را پدر و مادرت، «میثم» گذاشتند!
عرق سردی روی پیشانی سالم نشست و رنگش پرید. به قلبش چشم دوخت. رشته‌های نور بیشتر شدند. سرش را بلند کرد و با صدایی بغض آلود گفت:
– خدا و رسول و امیرالمؤمنین راست می‌گویند. نام من «میثم» است؛ اما عرب‌ها مرا سالم صدا می‌زدند.
– میثم! سالم را رها کن!
از آن به بعد، سالم، میثم شد و کنیه‌اش ابوسالم!

پرده سوم: حسرت بهشت

در بازار مشغول فروختن خرما بودم که ناگهان اصبغ صدایم زد: میثم! میثم! بیچاره شدیم!
نگران شدم. نکند برای مولایمان اتفاقی افتاده باشد؟
سراسیمه خودش را به من رساند؛ پرسیدم: چه شده اصبغ؟! چرا آشفته‌ای؟
– کلامی از امیرالمؤمنین شنیدم که مرا سخت پریشان کرده.
– نصفه جانم کردی!
– امیرالمؤمنین فرمود: ولایت ما اهل بیت را داشتن، بسیار سخت و پیچیده است. آن را کسی جز فرشته مقرب الهی یا نبی مرسل یا مؤمنی که خداوند قلب او را با ایمان به خود آزموده است، نمی‌تواند تحمل کند.
دنیا بر سرم آوار شد. یعنی ما یاران خوبی برای او نبودیم؟! یعنی ما به بارگاه ولایت او راه نمی‌یابیم؟! یعنی ما در بهشت قرب، در کنار او نخواهیم بود؟! آه اصبغ! روزم را سیاه کردی با این خبر!
نمی‌دانم خرماها را به کسی سپردم یا نه ولی می‌دانم از فرط نگرانی از سرنوشت، آنقدر با عجله به سوی مولایم شتافتم که نفهمیدم کی لب‌هایم به خاک قدومش خورد.
– میثم! تو را چه شده؟!
بریده بریده و نفس‌ زنان، ملتمسانه عرض کردم: آقای من! میثم فدای تو! از شما چیزی شنیدم که قلبم را از جا کند. آیا درست است که رسیدن به ولایت شما برای ما ممکن نیست؟!
و باز هم علی (ع) تبسم شیرینی زد. یاد آن غروبی افتادم که مرا از اسارت و بندگی بانوی بنی اسد نجات داد. حالا بعد از این همه سال، تبسمش نوید نجات از اسارت دیگری را می‌دهد. نجات از اسارت نفس. این لبخند می‌خواهد مرا از شر خودم خلاص کند! نسیم امید، روحم را نوازش داد. دوباره سر تا پای وجودم از مهر او سیراب شد.
– میثم! آیا ملائکه توانستند در برابر علم خداوند، آن هنگام که آدم را خلیفه خود کرد، شکیبا باشند و آن را تحمل کنند؟ اگر این‌گونه بود پس چرا به آنها خطاب کرد: «من چیزی را می‌دانم که شما نمی‌دانید»؟ و چرا ملائکه به مشیت خدا اعتراض کردند؟! آیا موسی که فرستاده خدا بود، توانست علم خضر را آن هنگام که کشتی را سوراخ کرد و آن پسر را کشت و آن دیوار را تعمیر کرد، تحمل کند؟ اگر این‌گونه بود پس چرا اعتراض کرد؟! آیا مؤمنین امر خدا را در روز غدیر، آن هنگام که پیامبر (ص) دست مرا بالا برد و مرا به جانشینی خود برگزید، تحمل کردند؟! اگر این‌گونه بود پس چرا … ؟!
اشک در چشمانم حلقه زد. یاد سختی‌هایی که علی (ع) کشیده بود افتادم. یاد روزی افتادم که علی (ع) از میان دو انگشتش روزهای بعد از وفات نبی (ص) را نشانم داد. در این فکرها بودم که ادامه داد:
– اما میثم! بشارت باد بر تو! بشارت باد بر تو! تو آنچه را ملائکه و نبیین و مؤمنین، از پذیرش آن عاجز شدند، به خوبی پذیرفتی! تو ولایت ما را پذیرفتی میثم!

پرده چهارم: نخل سرنوشت

می‌گفت: همسایه خوبی باش عمرو! به زودی در کنار خانه‌ات مسکن می‌گزینم.
نمی‌دانستم خانه ابوسعید را خریده یا خانه ابن حکیم را! یا شاید زمین حارث را خریده بود و می‌خواست خانه‌ای در آن بنا کند! از همسایه‌ها که می‌پرسیدم: شما خانه‌ای به میثم فروخته‌اید یا زمینی را در قبال چیزی به او داده‌اید، اظهار بی‌اطلاعی می‌کردند. به من می‌گفتند: حرفهای او را جدی نگیر! عقل درست و حسابی ندارد! هرکس را می‌بیند به او می‌گوید: می‌خواهی به تو بگویم کی و کجا مرگت فرا می‌رسد؟! یا می‌گوید: می‌خواهی از آینده برایت تعریف کنم؟!
یک روز که خواستم به دارالحکومه بروم، دیدم در کنار نخلِ نزدیک خانه‌ام، سجاده‌ای پهن کرده و مشغول خواندن نماز است. توجهم را به خود جلب کرد. ایستادم تا تماشایش کنم. وقتی نمازش تمام شد، نگاهی به نخل انداخت و لبخند زنان چند کلمه‌ای با او حرف زد. کمی نزدیک شدم تا ببینم چه می‌گوید:
– عزیزم! چه زیبایی تو! تو برای من خلق شدی و من برای تو! دیر نباشد آن روز که مرا در آغوش خود بگیری و من پا روی شانه‌‌ات بگذارم و به معراج روم.
این جملات را که گفت، برخواست و نخل را نوازش کرد و کمی به آن آب داد. یقین کردم دیوانه است. نه تنها او که همه محبین علی (ع) دیوانه‌اند!

پرده پنجم: کمی تا عروج

– سلام و درود خدا بر همسر پیامبر خدا، ام سلمه!
– درود خدا بر شما! تو کیستی جوانمرد؟!
– من میثم تمارم. از شیعیان علی (ع). از کوفه آمده‌ام.
– میثم؟! به خدا که پیامبر (ص) بسیار سفارش تو را در خلوت‌ها به علی (ع) می‌کرد. خوش آمدی. تو کجا، مدینه کجا؟!
– به قصد زیارت مولایم حسین (ع) آمده‌ام؛ اما او را ندیدم.
– حسین (ع) به اطراف مدینه رفته است. نمی‌دانم کی باز می‌گردد. او نیز بسیار نامت را بر زبان می‌آورد.
– به خدا که من هم از ایشان بسیار یاد می‌کنم. به حضرتش سلام برسانید و از قول من بگویید: می‌خواستم شما را زیارت کنم و سلامتان دهم. به زودی یکدیگر را نزد پروردگار ملاقات خواهیم کرد. دیدار به قیامت!
– بیا میثم! این عطری است خوشبو. محاسنت را با آن معطر کن.
– بانوی من! عن قریب این محاسن با خون من خضاب شود!
-چه کسی این را به تو گفته؟!
– سید و مولایم علی (ع)!

پرده ششم: شوق وصال

کوبنده و رسا، فریاد زد: مرگتان باد! پسر مرجانه، مسلم را سر برید و شما دم نزدید! شما چجور مسلمانانی هستید که سفیر امامتان را تنها گذاشتید؟ ای بی‌وفا مردم! علی (ع) از دست شما چه رنج‌ها که نکشید! حالا پسر او را در میان مشتی گرگ و شغال رها کرده‌اید؟!
عجیب بود که نام علی (ع) از زبانش نمی‌افتاد؛ حتی آن زمان که بیست سال از کشته شدن علی (ع) می‌گذشت.
امیر بزرگ، ابن زیاد، آشفته بود. کینه‌ای دیرینه از علی (ع) داشت. نمی‌خواست فضایل او حتی از زبان یک خرمافروش خاک آلود، منتشر شود. نمی‌خواست حسین (ع) را کسی یاری کند. به فرمانده شرطه‌ها دستور داد تا او را کت بسته به قصر بیاورند.
هیچ‌گاه آن صحنه از یادم نمی‌رود. میثم، شیدا شده بود! برق نگاهش، تمام وجود عبیدالله را می‌سوزاند. عبیدالله طاقتش طاق شد. برخاست و لگد محکمی به سینه او زد. میثم نقش بر زمین شد. عبیدالله فریاد زد:
– دو راه داری میثم. یا سبّ علی (ع)، یا بریده شدن دست و پایت.
میثم به گریه افتاد. ابن زیاد لبخند پیروزمندانه‌ای زد و با غرور گفت:
– چه شد؟! ترسیدی؟! من که هنوز کاری نکرده‌ام.
میثم پاسخ داد:
– من از تو نمی‌هراسم. والله که این اشک شوق است. روزی مولایم ابوتراب از من پرسید: وقتی پسر حرامزاده از تو می‌خواهد یا علی(ع) را دشنام بگو یا دست و پا و زبانت را بده، چه می‌کنی؟! عرض کردم: به خدا سوگند که محب هیچ‌گاه از محبوبش بد نمی‌گوید ولو جانش را بدهد. فرمود: در این صورت در بهشت با من خواهی بود. ای پسر حرامزاده! من شوق دیدار علی (ع) دارم!
ابن زیاد گفت:
– من گفتم دست و پایت را می‌برم نه زبانت را! اصلاً زبانت را نمی‌برم تا دروغگویی علی (ع) بر ملا شود! دست و پایش را ببرید و بر نخلی به دارش آویزید!

شهید آرمان علی وردی
شهید آرمان علی وردی

پرده آخر: آرمان دیروز و میثم امروز

میثم بالای دار، فضایل علی (ع) را می‌گفت. خباثت‌های بنی امیه را فاش می‌کرد. ابن زیاد عرصه را تنگ دید؛ مجبور شد پیش‌گویی علی (ع) را عملی کند!
میثم عاشق بود. میثم از میثم خالی و از علی (ع) پر بود. حب علی (ع) آرام و قرار را از او گرفت. به راستی که چیست حُب؟ این چه اکسیری است که محب را از خود بی خود می‌کند؟ یاران شیدای علی (ع)، همانها که بشارت او شامل حالشان شده، یک نقطه مشترک دارند: حُبّ.
و چه زیبا که آرمان عزیز را هم بین دو کار مخیر کردند: یا ناسزا به رهبر یا تکه تکه شدن! و آرمان هم پا جای پای میثم گذاشت. شکنجه شد؛ انگشترش شکست؛ جنازه‌اش در خیابان رها شد … .
هیس! صدای میثم و آرمان از زیر خاک می‌آید:

گر بشکافی هنوز خاک شهیدان عشق
آید از آن کشتگان زمزمه‌ی دوست، دوست

 

احمد مومنی

هسته اخلاق و گرایش اسلامی

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *