بُرِش صفر (دیوانِ روی طاقچه)
محلۀ عجیب و غریبی است. هم دشمنان علی (ع) و هم پیروان او را در خود جای داده است. کم با هم دعوا نمیکنند. کافی است شیعیان اسم علی (ع) را بیاورند تا با شمشیرهای آخته ناصبیان مواجه شوند. البته با اینکه آنها، یعنی شیعیان، در اقلیت هستند، اما هر از گاهی با اقدامات ضد حکومتی، محله را برای ناصبیان نا امن میکنند. کم پیش میآید بر سر چیزی توافق کنند. اما این روزها در محله اتفاقی افتاده که شیعیان را مضطرب کرده و ناصبیان را… که نه مضطرب ولی… ولی برای آنها هم مهم است که این قضیه به کجا ختم میشود… .
برش یک (خانه آخر)
سال صد و هفتاد و نه هجری قمری؛ محله رمیلۀ بغداد. روزهای آخری است که این محله مهمان «سید» است. لحظاتی است که هفتاد و چهار سال زندگی در برابر دیدگانش رژه میرود. نگاهی به طاقچه اتاق میکند و به دیوان شعرش… . لبخندی بر گوشه لبش مینشیند. گویی در آن لبخند، امیدی است به فردا روزی که آن شعرها راهی برایش باز کند.
مقالۀ مرتبط: خرده رمان «محبت»؛ قسمت اول: میثم تمار
برش دو (پسرِ نمک به حرام)
– آخ! چرا میزنی پدر؟!
– تا تو باشی از این غلطها نکنی!
– مگر چیز زیادی از تو خواستم؟! چه ضرری به تو میزند گوش دادن به حرف این پسر بینوا؟!
– تو نمیفهمی پسر! نمیدانی او بود که برای اولین بار در دین خدا تفرقه انداخت. او بود که اسلاف تو را در نهروان تکه تکه کرد.
– باشد! باشد! هرچه تو میگویی! من که حریف تو و مادر نمیشوم. فقط از شما میخواهم وقتی من هستم به او توهین نکنید!
– اااااه! وای بر من که پسر نمک به حرامی چون تو دارم! خوب گوشهایت را باز کن اسماعیل! اگر بخواهی به کیش و مرام علی (ع) تمایل نشان دهی، ریختن خونت بر من حلال است!
سید اسماعیل بعد از این کلام پدر خاموش شد. احساس خطر میکرد. اگر کمی کشمکش را با او ادامه میداد، معلوم نبود چه بلایی بر سرش خواهد آمد. به ناچار شبانه و مخفیانه عزم سفر کرد. شنیده بود در بصره امیری حکمرانی میکند که از پیروان علی (ع) است. هنگام رفتن آتشی در سینهاش حس کرد. عجیب بود! انگار که به اندازه هزار سال تشنه است. قلبش را میسوزانْد. فرصت نداشت به آن فکر کند؛ اما امید داشت در آن سفر کمی آب برای سیراب کردن قلبش پیدا شود.
برش سه (دوران جاهلیت)
پچپچ اطرافیان سید را از خواب بیرون آورد.
– تو هم میبینی که چهرهاش به سیاهی میرود؟!
– آری! ای داد بیداد! الان است که آبرویمان جلوی این ناصبیان لعنتی بریزد!
– برادر! سید حال خوبی ندارد! احتمالاً در طول عمرش خورد و خوراک خوبی نداشته که به این وضع دچار شده.
– منظورت چیست؟!
– ای بابا! «ش ر ا ب» را میگویم. شنیدم در جوانی زیاد میخورده!
– زبانت را گاز بگیر مردک! اینها سکرات موت است. چرا مهمل میبافی؟
– بالاخره باید جوابی داشته باشیم تا دهان ناصبیان را ببندیم یا نه؟!
– راست میگوید. اگر با همین رنگ و رو از دنیا رفت، باید اعلام کنیم که به خاطر همان (!) اینطور شده!
– ای کاش این نواصبِ از خدا بیخبر اینجا نبودند تا اجازه نمیدادیم قصّه درز کند.
درد در میان سینه سید اسماعیل میچرخد و عرق بر جبینش مینشیند. لبانش خشک شده. اندک سرفهای میکند و دوباره به خواب فرو میرود. خاطرات، به سویش هجوم میآورند.
برش چهار (خاطره اول)
بیسر و صدا کوزه را برداشت. نگاهی به دور و بر انداخت. آرام آرام درب خانه را باز کرد. از لای درب، کمی سرک کشید تا آشنایی، دوستی، فامیلی او را نبیند. خطری نبود. با احتیاط بیرون رفت و کوزه را در عبای خود مخفی کرد. با سرعت از خانه دور شد. چند قدم که برمیداشت پشت سرش را نگاه میکرد تا کسی او را تعقیب نکند. قدمهایش را تندتر کرد. گامهایش خاک کوچهها را در مینوردید. در پیچ انتهای یک کوچه سرش را برگرداند تا اوضاع را رصد کند. همین که خواست روبرو را نگاه کند، ماتش برد. پاهایش یخ زد. جعفر بن محمد (ع) بود. از آخر کوچه به او نزدیک میشد. نه راه پیش داشت نه راه پس.
به تازگی شنیده بود یکی از مداحان اهل بیت (ع) قصیده او را در محضر جعفر (ع) خوانده و جعفر (ع) نیز از شاعر آن پرسیده. مداح هم گفته شاعر آن «سید اسماعیل بن محمد حمیری» است. حضرت نیز از خداوند برایش طلب مغفرت و رحمت کرده؛ اما نمیدانم چرا و به چه منظور مداح این را هم قید کرده که او اهل نوشیدن شراب است!
سید در گیر و دار این خیالات بود که امام به او رسید.
– سلام بر تو ای سید اسماعیل!
– سـ سـ لام بر پسـ سر ر رسول خُ خُدا! از دیدنتان خیلی خو خو شحا حال ششدم!
امام لحظهای درنگ فرمود. نگاهی به کوزه اسماعیل کرد. آنگاه پرسید:
– سید! در کوزه چه داری؟!
همین سؤال کافی بود تا دنیا در برابرش تیره و تار شود. چه باید جواب میداد؟ شراب؟! آبرویش چه میشد؟ اعتباری که بر اثر شعرهایی که در مدح این خاندان گفته بود چه میشد؟! او با جعفر (ع) ارتباط زیادی نداشت. با وجود شیعه بودنش، امامی مذهب نبود. ولی به هر حال جعفر (ع) سرآمد خاندان پیامبر (ص) محسوب میشد و اگر … و اگر جعفر (ع) نگاهش به او منفی میشد دیگر در میان شیعیان جایی برای ماندن نداشت؛ چه رسد در میان دشمنان!
– یا بن رسول الله! شما را به خدا … .
– چرا بریده بریده سخن میگویی اسماعیل؟ پرسیدم چه در کوزه داری؟!
– آخر ای پسر رسول خدا … .
– معطل نکن سید! مادرت به راستی که خوب نامی برایت انتخاب کرده! تو آقای شعرا هستی!
اسماعیل چارهای ندید:
– در کوزه شیر است.حضرت لبخندی زد و فرمود:
– عجب! میتوانی کمی از آن را به من بدهی؟!دل را به دریا زد. اگر عشقی که به این خاندان داشت، به حق باشد، آبروی او خریدنی است. کوزه را خم کرد. دستان امام پر از شیر شد.
– ممنونم از تو سید! خدا پشت و پناهت باشد!
برش پنج (آخرین شعر)
– ای روافض بیدین و مذهب! به شما گفته بودیم کیش و آیینتان ساخته و پرداخته نیاکان شماست!
– آری! شما در دین بدعت میآورید و همین جزای شماست که در لحظات پایانی عمر با این وضع به سوی دوزخ رهسپار شوید!
شیعیان با تردید به یکدیگر مینگرند. فقط همین کم بود که شاعر دستگاه آل محمد (ص) چنین مرگ تلخی داشته باشد. دیگر کسی به آنها امان نمیدهد! از صبح که در بستر افتاده تا الان که زوال ظهر است، نقطه سیاه روی گونهاش همینطور پیش رفته و تمام صورت را گرفته. در میان مسلمانان شایع است اگر کسی با سیاهی صورت از دنیا برود، عاقبت خوشی آن سوی مرز جهان آفرینش نخواهد داشت! از آن سو ناصبیان قند در دلشان آب میشود. خوشحالند که راهی به جز قلع و قمع، برای منکوب کردن رافضه پیدا کردهاند.
در اثنای این کش و قوسها قلب سید آرام است. کسی خبر ندارد که او در کدام عالم سیر میکند. لحظاتی بعد ورق برمیگردد:
– نگاه کنید! سیاهی صورتش در حال محو شدن است.
– چه میگویی نامسلمان؟! اینکه هنوز سیاه است! – مگر کوری؟ بیا ببین!
– راست میگوید. دیگر مثل ساعتی پیش سیاه نیست. حتی آن نقطه از گونهاش که صبح، سیاه دیده میشد، اکنون ناپدید شده.
– شما لامذهبها نمیخواهید حق را قبول کنید. بدانید اگر … .
– نگاه کنید! چهرهاش سفید شد! – پیشانیاش عرق کرد!
– اشک چشمش را ببین!
سید این بار با چهرهای درخشان، چشم باز کرد. خندید و با شادی رو به جماعت کرد و شعری سرود:
– کَذَبَ الزاعِمونَ اِنَّ عَلیاً / لَم یُنجی مُحبَهُ مِن هِناتِ قَدوَ رَبی دَخَلتُ جَنهَ عَدَن / وَ عَفی لی الالَهُ عَن سَیّئاتِ فَابشِروا الیومَ اَولیاءَ عَلی / وَ تَوَلوا عَلیاً حَتی المَماتِ ثُم مِن بَعدِهِ تَوَلَو بَنِیه / واحِداً بَعداَ واحِدٍ بالصِّفاتِ(آنان که پنداشتند که علی (ع) دوستانش را از لغزشگاهها نجات نمیدهد، دروغ گفتند؛ چرا که سوگند به پروردگارم، من وارد بهشت برین شدم و خداوند گناهانم را بخشید. امروز دوستان علی (ع) را مژده دهید و به آن ها بگویید که علی (ع) تا دَم مرگ دوست بدارید و پس از او فرزندانش را یکی پس از دیگری دوست بدارید و آن ها را پیشوای خود قرار دهید.)
سید اسماعیل سرش را چرخاند و از پنجره اتاق به آسمان نگاه کرد: – اشهد ان لا اله الا الله حقاً حقاً، اشهد ان محمداً رسول الله حقاً حقاً، اشهد ان علیاً امیرالمؤمنین حقاً حقاً … .
گویی روح سید آتش شمع کوچکی بود که با وزش یک نسیم خاموش شد و فرسنگها از بدن خاکی فاصله گرفت و به سوی مولایش به پرواز در آمد.و در این هنگام صدای اذان از مناره بلند شد: الله اکبر! الله اکبر!
برش شش (رؤیای غریب)
دیشب خواب دیدم که گویی نردبانی برای من گذشتهاند که صد پله دارد و من تا آخرین پله آن بالا رفتم. چون به آخرین پله رسیدم، دیدم که بر گنبدی خضراء در آمدم. رسول خدا (ص) نشسته بود. در جانب راست و چپ ایشان دو جوان زیبا بودند که صورتشان میدرخشید. زن و مردی آراسته خلقت را نیز مشاهده کردم که در خدمتش نشسته بودند. مردی نیز پیش روی پیغمبر ایستاده بود و چنین میخواند: «لِأُمِّ عَمْروٍ بِالِلوی مَرْبَعُ»چون پیامبر مرا دید، فرمود: «آفرین به تو فرزندم ای علی بن موسی الرضا! بر پدرت علی (ع) سلام کن. بر مادرت فاطمه (س) سلام کن». به آنها سلام کردم. سپس فرمود: «بر پدرانت حسن (ع) و حسین (ع) نیز سلام کن». و من سلام کردم و سپس فرمود: «بر شاعر و ستایشگر ما در سرای دنیا، «سید اسماعیل حمیری» نیز درود فرست». به او نیز سلام کردم. پیامبر به سید حمیری اشاره کرد که خواندن اشعارش را ادامه بدهد. چون به این بیت رسید که: «و وجهُه کالشَّمس تَطلعُ» پیامبر و همه کسانی که با ایشان بودند گریستند. و چون به این بیت رسید که: «قالوا له لو شئت اعلمتنا / الی من الغاید و المفزع» پیامبر دستها را بلند کرد و گفت: «خدایا! تو بر من و بر آنها گواهی که من آنان را گواهی دادم که سرانجام رهبری و فریادرس واقعی علی بن ابی طالب است». و به علی (ع) که پیش رویش بود اشاره کرد. و سپس به من فرمودند: «این قصیده را حفظ کن و شیعیان ما را نیز به حفظ آن فرمان ده و به آنها اعلام کن که هر کس این قصیده را از حفظ کند و همواره بخواند، من در پیشگاه خداوند تعالی، بهشت را برای او ضمانت میکنم». و آنگاه پیوسته این قصیده را بر من تکرار فرمود تا آن را حفظ کردم.
شادی روح شاعر آستان ولایت، سید اسماعیل حمیری صلوات
احمد مومنی
هستۀ «اخلاق و گرایش اسلامی»